حرفهای از جنس دلتنگی
دیر گاهیست که تنها شده ام قصه ی غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم من است باز هم قسمت غمها شده ام دگر ایینه زمن بی خبر است که اسیر شب یلدا شده ام من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخها شده ام کاش چشمان مرا خاک کنند تا نبینم که چه تنها شده ام...
نظرات شما عزیزان:
مطلبت خيلي قشنگ بود
خوشحال ميشم به منم سر بزني
میدونی چه وقت ارزش تنهائی رو می فهمی ؟
وقتی که کاری داشته باشی و نیاز به تمرکز زیاد باشه اونوقت یه آدم وراج موقعیت نشناس کنارت بشینه و از زمین و زمان برات حرف بزنه و آسمون رو به ریسمون ببافه و همچین پرگاز پیش بره که نتونی جلوش رو بگیری تو هم تو رو درواسی نتونی بهش بگی که حالا وقت گوش کردن به حرفهاش رو نداری
اونوقته که با خودت می گی : آه تنهائی
ولی بهر حال ما میایم ک یادی کرده باشیم و احساس تنهائی دیگه نکنی
سبز باشی
تو را مرور میکنم تا خاموشیم نشان فراموشیم ناشد ...
وب منم مثل شما عاشقانست خوشحال میشم بهش سر بزنی
عزیزیم من هر وقت گورورم بیر نفر سنه سلامتی یا ... ایستیر ناراحات اولورام !
سن سالیم و سلامت سن و بیر زمان آپاراجاخ تا اوزون دیین اولاسان ...
وبیوی بیر آز شادلیخ و نشاط ور ...
منتظیرم گورم نینیسن ؟!
قربانیوام ...
خدای ندانستم از چه ام ساخت و کجایم بوجود آورد ؟
از نخستین روزهای زندگی خویش چیزی به یاد ندارم . تنها یاد بودی شیرین همچون چراغی که از دور سوسو می زند در اعماق قلبم جای مانده است . می دانم که آنجا خوش و با صفا بود .
در هیچ گوشه ای کینه و حسد وجود نداشت . اما نمی دانم کجا بود ؟ فقط به یاد دارم که بهشتش می نامیدند ... فهمیدید ! بهشت ...
آه ! پروردگارا ! هنوز هم موقعی که به یاد آن زمان میافتم ناله سر می دهم و فغان می کنم . به کودکی و نادانی خود افسوس می خورم و بدان ایام اشک حسرت می بارم ...
یاد دارم که روزی احساس کردم دیگر همه جای بهشت را تماشا نموده ام . فهمیدم که دل کوچکم دارد تنگ می شود . آن وقت بود که پشت در خانه ی خدا زانو به زمین زدم و گفتم : خدایا ! دیگر حوصله ام از دست این پاره گوشت سرخ خون آلود بر آمده ... بفرما تا مرا به زمین برند .
پروردگار ٬ دادگر خوشبختی را فرمود تا مرا بدین سرای ناپایدار راهنمایی کند ٬ اما او به کاری رفته بود . آنگاه مرا گفت : عنان دل به دست گیر و همین جا بنشین تا خوشبختی باز گردد و ترا به آرزوی دلت برساند .
ولی این دل واژگون باز جوشیدن آغاز کرد و خروشیدن که تا چند در این قفس محبوسم داری ! آزادم کن تا اندیشه ای به حال زار خود کنم ... و چندان از این سخنان یاوه سرود که جانم به لب رسیده و به زاری گفتم : خدایا ! مرا صبر و شکیب نمی باشد بفرما تا دیگری مرا به زمین برد . صدای آهسته ای به گوشم رسید که بیا ٬ بدبختی بیا ٬ بیا و این کودک بی صبر را به زمین بر ...
در ملک زندگی نیز دیری نپاییدم ... با یک دنیا بی شرمی سر به خاک گذاشتم و به درگاه جلال یکتا به ناله گفتم : خدایا ! این دل دست از سرم نمی دارد . چه خوب بود که می فرمودی مرا به جایی برند که تا حال ندیده باشم ...
هنوز طنین سخنم در گوشم بود که ملائکه ای بال و پر زنان رویم فرود آمد و گقت : بیا ٬ بیا بدانجا رویم که خواسته بودی . دستم را بدست گرفت و به راه افتاد .
پستی ها و بلندی ها توانم را از دست ربودند و نشانه ی چین و خم های راه بر گونه ها و صفحه ی پیشانیم رفته رفته نقش بست . از تعب فریاد بر آوردم : ای فرشته ی زیبا ٬ مرا به کجا می بری ؟ دیگر بس است گردش خوبی کردیم باز گردیم .
در جوابم گفت : چیزی دیگر نمانده است بیا تا خواسته ی ترا از مال دنیا به تو بنمایم . به بین ... نگاه کردم ٬ گودال کوچکی بود . گفتم : اینجا چه نام دارد ؟ گفت : گور !
از ترس لرزیدم و به ناله گفتم : ترا به خدا بیا باز گردیم ! آهی کشید و جواب داد : افسوس این راهی است که چون رفتی باز نتوانی گشت ...
فغان بر آوردم که : ای فرشته ی زیبا ٬ پس نام این بیابان را که به سختی در نوردیدیم باز گوی . گفت : این صحرای پر از رنج ٬ دشت زندگی نام دارد ! ... زندگی !
با دیده ای از سرشک بر تافته ٬ از بس گویی از اشک پرداخته ٬ نگاهی به سینه ٬ جایگاه دل سرکش خویش نمودم و با زبانی که از رنج و تعب خشکیده بود به ناله گفتم : آخر دیدی ای دل سرکش ...
وبلاگت خیلی قشنگه
برات آرزوی سلامتی دارم
دنیا را بد ساخته اند ...
وبلاگت خیلی قشنگه
برات آرزوی سلامتی دارم
دنیا را بد ساخته اند ...
Power By:
LoxBlog.Com |