حرفهای از جنس دلتنگی
خورشیدم و شهاب قبولم نمی کند سیمرغم و عقاب قبولم نمی کند
نظرات شما عزیزان:
عــــریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند
ای روح بی قرار چه با طالعت گذشت
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند
این چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند
بیتاب از تو گفتنم و آخ که قرنهاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی کند
گفتم که با خیال دلی خوش کنم ولی
با این عطش سراب قبولم نمی کند
بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند
و تنهایی من قانون عشق
و عشق ارمغان دلدادگیست!
واین سرنوشت سادگی است!
چه قانون عجیبی
چه ارمغان نجیبی
وچه سرنوشت تلخ و غریبی
که هربا ستاره های زندگی ات را
با دست های خود
راهی اسمان پر ستاره ی امید کنی
و خود در تنهایی وسکوت
با چشم هایی خیس از غرور
پیوند ستاره هارا به نظاره بنشینی
و خموش وبی صدا
به شادی ستاره های گشته از تو جدا
دل خوش کنی
وباز هم تو بمانی
و یک عمر صبوری
Power By:
LoxBlog.Com |