حرفهای از جنس دلتنگی
ای ستاره ای ستاره غریب ما اگر زخاطر خدا نرفته ایم پس چرا به داد ما نمی رسد ما صدای گریه مان به اسمان رسید از خدا چرا صدا نمی رسد؟
نظرات شما عزیزان:
خوشحالم که داری خوب میشی دعامون کن
دلت می خواد صدای خدا رو بشنوی ؟
به لالائی مادر گوش بده .
می خوای خدا نگاهت گنه ؟
تو چشمای مادر نگاه کن .
می خوای خدا شادت کنه ؟
دل مادر رو شاد کن .
مادر مثل ماکت خداست تو خونه . با شادی تو شاد می شه و با غمت غمگین . برای مادر خیلی سخته که فرزندش رو غمگین ببینه . پس حتی اگه شاد نیستی تظاهر به شادی کن . اگه غصه دلت رو پر کرده تظاهر به بی خیالی کن . بخند . بلند بخند . به هر چیز کوچک و جزئی با قهقه بخند . بگذار صدای خنده ت تو خونه بپیچه و دل مادر رو تسکین بده اونوقت نتیجه رو خواهی دید .
گفتگو با خدا
خوابیده بودم ...
در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهای سپری شده ی عمرم را برگ به برگ مرور کردم . به هر روزی که نگاه می کردم در کنارش دو جفت جای پا دیده می شد . یکی مال من و یکی مال خدا ...
جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم . خاطرات خوب ٬ خاطرات بد ٬ زیبایی ها ٬ لبخندها ٬ شیرینی ها ٬ مصیبت ها و ... همه و همه را می دیدم ...
اما دیدم در کنار بعضی برگ ها فقط یک جفت جای پا هست . نگاه که کردم همه سخت ترین روزهای زندگیم بودند . روزهای همراه با تلخی ها ٬ ترس ها ٬ دردها و بیچارگی ها ...
با ناراحتی به خدا گفتم : روز اول تو به من قول دادی که هیچ وقت تنهایم نمی گذاری ! هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که زندگی کنم ...
چگونه ؟ چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها و مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی ؟ چگونه ؟
خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد ...
لبخندی زد ...
و گفت : ای بنده ام ! من به تو قول داده ام که همراهت خواهم بود در شب و روز ٬ در تلخی و شیرینی ٬ در غم و شادی ٬ در گرفتاری و خوشبختی و ...
من به عهد خود وفا کرده ام ...
هرگز تو را تنها نگذاشته ام ٬ هرگز تو را به حال خود رها نکرده ام ...
حتی برای یک لحظه !
آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ٬ جای پای من است که تو را به دوش می کشیدم ...
Power By:
LoxBlog.Com |